انگار نه انگار همین روزا بود که عاشقش شدم.عاشق صداقت...مهربونیاش....صداش که آرومم می کرد.واقعا انگار نه انگار.چون هنوز یه سال از عشق پاکمون نگذشته بود که کار خودشو کرد...خیلی راحت ولم کرد.به همین راحتی.اما من باز هم عاشقش موندم.یه گوشه نشستم و به خودشو عشقش نگاه می کردم که هرروز به هم نزدیک تر میشن.هرروز با خودم می گفتم این عشق نیست...مگه آدم چندبار عاشق میشه؟مگه به من نگفت عاشقمه پس این دوستیاش عشق نیست...اینا هوسه بعد یه مدت دوباره برمی گرده پیشم....اما....هرروز گذشت و هیچ فرقی نکرد.هنوزم من همون دختریم که شبا گوشیشو کنارش می ذاره و می خوابه که اگه یه وقت اون شبونه یادش کرد بتونه بهش جواب بده.
می دونی...این روزا به عشق شک کردم...به این جمله سهراب که می گه چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید روی آوردم...فکر می کنم بهتره تعریفه عاشق رو عوض کنیم...چون دیگه عاشقی تو این دنیا وجود نداره!
یادم نمیاد کی بود اما خیلی اصرار داشتم این وبلاگو به اون بالا بالاها برسونم....همش سعی می کردم بیام چیزای قشنگ بذارم....اما خوب انگار پشتکار این چیزا تو من وجود نداره.همین چند وقت پیش می خواستم داستانمو بذارم اینجا یه عالمه آدمم بیان ازش تعریف کنن اما راستش از تب و تابش که افتادم دیگه حوصله ام نیومد بیام اینجا که فصلای بعدی رو بذارم.پس همون دو قسمت بمونه تو آرشیوم که یادم باشه من دختر بی حوصله و بی پشتکاریم.
راستش این اولین کاری نیست که اینطوری ولش کردم.تا حالا صد تا کلاس مختلف رفتم وسطش دیگه خوشم نیومده.از کلاس فرانسه،تمبک،باله...تا همین چندوقت پیش که هندبالم رو ول کردم.
به هرحال اومدم بگم امتحانام که تموم شد اونقدر بیکار می شم که بیشتر از الان به اینجا برسم.
ببینمو تعریف کنم.
واسم دعا کنید امتحانامو خوب بدم
مادرم دستش را به کمرش می گیرد و می گوید
- آخه بچه جون این یکی دیگه چه مشکلی داشت؟خانواده نداشت که داشت،خوشگل و خوش تیپ نبود که بود،به نظر نمیومد اخلاق بدی هم داشته باشه....مشکلت چی بود؟
- مادر من از آدمای مذهبی بدم میاد.دیدی مامانش از تو هم رو میگرفت.فردا میان میگن منم باید چادر سرم کنم.
- مگه چه عیبی داره؟بابا جان چرا همش بهونه میاره. همین روزاست مردم شایعه کنن دختره مشکلی داره که شوهر نمیکنه..
پدر که تا حالا چشمانش را بسته بود و دخالت نمیکرد؛چشمانش را باز میکند و میگوید:
- بابا جان این بچه رو ول کن نمیخواد ازدواج کنه نمیتونی زورش کنی که.شاید واسه خودش یه دلایلی داره که نمیدونیم.تو چی کار داری؟ولش کن چوبشو خودش میخوره.
- خب مردم چی میگن؟
- اگه به اون مرحله رسید خودم جوابشونو میدم.الان ولش کن
نفس عمیقی میکشم و به اتاقم میروم.مثلا چند وقت دیگر امتحان دارم .کتابم را باز میکنم.اما خنده های سپهر جلوش چشمانم رژه میرود.
دو هفته مثل برق و باد میگذرد و من مشغول درس خواندن.تمام این مدت ملیکا بهترین دوستم همدم و یارم بود.فقط او بود که میدانست سپهر چه آدم بدجنسی است و چه چیز هایی که به من نگفته بود.
قبول میشوم.در تخصصی که خودم می خواهم.تخصص چشم.
***
لباس های را میپوشم.یک مانتوی کوتاه و تنگ سفید شلوار جین و کفش اسپرت سفید.تیپ کاملا اسپرت.قرار است امشب با ملیکا به رستوران برویم و قبول شدن هردویمان را جشن بگیریم.برای هزارمین بار جلوی آینه میروم و سر و وضعم را چک میکنم.همه چیز خوب و مرتب است.بند کفش هایم را محکم میکنم که صدای اف اف در خانه میپیچد.در را میبندم و به سوی ماشین ملیکا میروم.مثل همیشه مرتب و خوش لباس است.بوی عطرش در ماشین پیچیده است.چنل.خوش بوست اما من بوی خنکش را بیشتر دوست دارم.
- بابا منم ماشین دارما چرا همش با ماشین تو بریم؟
- چون من میگم!
میخندد.از آن خنده های کشداری که تا ساعت ها میتوان به آن خیره شد.به کفش هایش اشاره می کند و می گوید:
- البته راستشو بخوای نمی تونم با این پاشنه ها رانندگی کنم.ولی خب امشب شام مهمون تو ماشین از من.
- شام چیه با این وضع تو به شام اصلا نمیرسیم.دربست اون دنیا.
- خوبه حالا.اگه کفش هامو نمی دیدی اصلا نمیفهمیدیا.
و پایش را روی گاز میگذارد و با سرعت به سمت رستوران میرود.
هوا کمی برای رستوران در هوای آزاد سرد است اما خب دو دختر جوان که این چیزها را نمیفهمند.روی میزی مینشینیم و شوخی و خنده را شروع میکنیم.
- خب پس الان جلوی من یه دختریه که شاهزاده رویاهاش پا رو قلبش گذاشته .آخی
- اووووووووه آره خیلی.خودت که میدونی دو شبه دارم گریه میکنم.ولی از شوخی گذشته خیلی خوشگل بود.اصلا به همچین خانواده ای نمیومد همچین پسری داشته باشن.دستاش جون میداد واسه کیسه بوکس شدن....
- ا ایول...حالا خانوم دکتر شما اون نصیبت نشد که یه همچین آدمی گیرت بیاد نگاه کن....چه نازه.
سرم را برمیگردانم. و به پسری که نشانم میدهد نگاه میکنم.خشکم میزند.خودش است.جناب آقای سپهر رادان گرامی.از شانس او هم ما را نگاه می کند.سرم را سریع برمی گردانم و میگویم:
- ملیکا خودشه....
- خوده کی؟آره خب گفتم که داماده رویایی خوده اینه نه اون پسره.
- ای خاک تو سرت این همون سپهره!
چشمانش چهارتا می شود.سرش را پایین می آورد و زیر لب زمزمه میکند:
- داره میاد این طرف....داره میاد اینجا.
استرس تمام وجودم را می گیرد.
سر میز می ایستد.اول به ملیکا سپس به من نگاه میکند.
- به به خانوم فراهانی.احوال شما؟خانوم شما خوبید؟
- گل بود به سبزه نیز آراسته شد.آقای رادان شما کجا اینجا کجا؟با دختر مورد علاقه تون اومدید اینجا؟اگه میدونستم به این سرعت دوباره میبینمتون خودکشی میکردم.
سپهر می خندد و ملیکا حیرت زده به ما نگاه میکند.هاج و واج
- نه امشب شام مجردی میخورم.می دونید که آدمای خوشگل رو اگه ببریم تو مجامع عمومی چشمش می زنند.دخترای معمولین که راحت میرن رستوران.
رو به ملیکا میکند و ادامه میدهد:
- خب خانوم ایشون که سلام کردن بلد نیستن؛شما بلدید؟
ملیکا لپ هایش گل می افتد مو هایش را مرتب میکند
- ای وای ببخشید,سلام
سپهر لبخند میزند و جواب سلام او را میدهد.
- خب ارغوان خانم معرفی نمی کنید.
- ملیکا دوستم؛ایشونم که آقای تیپ امسال.
- نه خواهش میکنم این چه حرفیه؟شما که خودت خوش تیپ ترین دختری این حرفا چیه؟
به مانتو و سر و رویم اشاره میکند و میگوید
- ولی جدی جدی این لباسا کجا اون تیپ شب خواستگاری کجا.یه نصیحت نه شما نه ملیکا خانوم لطفا بیرون نیاید....چشمتون می زنن.
گل از گل ملیکا می شکفد.سرش را پایین می اندازد.انگار از او خواستگاری کرده اند.
- ارغوان خانم موش زبونتونو خورده؟مگه من چقدر خوشگلم که اینقدر بهم زل زدی؟
- نه آقا نمی خوام کل کل کنم،شبم خراب میشه.ارزش شبم خیلی بیشتر از شماست مطمئن باشید.
- باشه پس دیگه مزاحم نمیشم.یه روزی مزاحم می شم که اینقدر عصبانی نباشید.خدانگه دار.
به طرف میزی آن طرف تر می رود و روی میزی پشت به ما می نشیند.
- خره این که خیلی خوشکله...من جات بودم حتی اگه خودش نمی خواست خودم بله رو میگفتم.خاک تو سرت که اگه به همین وضع بمونی باید ترشی بار کنی.
- ولم کن ملیکا.حال و حوصله ندارم.
- مثل این که خیلی پسندیدی که حالت اینقدر بد شده.برو خودتو سیاه کن من 10 ساله می شناسمت
- ااااا 10 سال شد؟
- بی خود حرفو عوض نکن.
- اه ملیکا ولم کن پاشو بریم من دیگه اشتها ندارم....
- باشه بابا خانوم بی حوصله اما قرار بود خودت پولشو بدیا.
- خسیس پاشو بریم میدم.
از جایمان بلند میشویم.سپهر رفته است.به طرف صندوق می رویم.
- آقا صورت حساب ما چقدر شد؟
- کدوم میز بودید؟
- میز 14
در کامپیوتر عدد 14 را تایپ میکند.سرش را بالا میگیرد و می گوید:
- میز شما حساب شده!
- چی کی؟کی؟
ملیکا به کمرم می زند و می گوید:
- کار آقا داماده.
- آقا گفتم کی حساب کرد؟
- یه آقای جوونی بودن...گفتن بگم از طرف آقای تیپ
ملیکا در گوشم ویزویز می کند و اعصابم را به هم می ریزد:
- اگه میدونستم اون حساب میکنه گرون تر سفارش میدادم.دلم به حال تو سوخت که ارزون سفارش دادم
- ارزون بود؟
- واسه جیب حضرت آقا آره
به حرفش ناخودآگاه میخندم.دوتایی به سمت ماشین ملیکا راه می افتیم.
چند روزیست داستان می نویسم.....اینجا ثبتش می کنم تا همیشه در یادم بماند...
***
زندگی هر دختر جوونی یه روزی به یه دره میرسه؛دره ای که نه تنها خودش بلکه کل خانواده رو تحت تاثیر قرار میده.اسمشو گذاشتن ازدواج.بستگی به شانست داره اگه خوش شانس باشی یه هواپیما با یه خلبان جلوی راهت سبز میشه و به راحتی از دره رد میشی.اما وای به حال کسی که بدشانسه.اون موقع است که یکی پیداش میشه و هلت میده....میوفتی ته دره و هیچ کسی نمیفهمه از کجا پرت شدی پایین....میبینی،دنیا کثیفتر از اون چیزیه که تصور میکنیم.
***
چایی رو تو فنجونا میریزم.صدای پدرم می آید که میگوید چایی را ببرم.اخم هایم را در هم میکنم روسریم را مخصوصا عقب میکشم و به سالن میروم.مادرش اول از همه خیره خیره نگاهم میکند بعد از او هم پدرش.اما خودش حتی سرش را بلند هم نمیکند.احتمالا از آن داماد های خجالتی وبی دست و پا است که لباس خواستگاریشان را هم مادرشان انتخاب میکند.چادر مادرش و تسبیح در دست پدرش نشان از مذهبی بودنشان است.چقدر مادر و پدرم خواهش کردند آبروریزی نکنم و این جلسه را با صلح به پایان برسانم. میگفتند پدرش کله گنده است و اگر بهشان بربخورد زندگیمان را تحت شعاع قرار میدهد.چایی را که جلوی مادرش میگیرم یک لبخند به پهنای صورتش می زند و خال کوچکی که پشت لبش خودنمایی میکند تکان میخورد.بعد از او نوبت پدرش است که بالاخره ذکر گفتن را کنار میگذارد و به یک ممنونم دخترم اکتفا میکند.نگاهش نافذ است و با جدیت تمام به سر و وضعم نگاه میکند و در آخر نگاهش روی مو های از روسری در آمده ام ثابت می ماند.
چایی را جلوی پدر مادرم می برم.پدرم آرام است...به خاطر آشوب نکردن من یا نگاه تحسین بر انگیز آنها نمیدانم.اما مادرم مضطرب است.از پاهایش که تند تند بالا پایین می روند معلوم است.دستم را روی پایش می گذارم و با چشم هایم به او میفهمانم که آنها را تکان ندهد.نمیخواهم مهمان ها تصور کنند به خاطرشان دست و پایمان را گم کرده ایم.چایی آخر را به سمت آقای محترم خواستگار میبرم. او وضعش از مادر هم بدتر است.با دکمه پیراهنش بازی میکند و تند تند دکمه را میبندد و باز میکند.
بفرمایید را که میگویم تنم میلرزد.چشم هایی به رنگ عسل با مژه های بلند جلویم پلک میزند.لبخندی که در آن نه از خال مادرش خبری است و نه از ذکر گفتن های زیر لبی پدرش.چایی را برمیدارد.دستش نمی لرزد.آن استرس قبلی جایش را با اعتماد به نفس بالایی عوض کرده. سرم را پایین می اندازم .ناخودآگاه روسریم را جلو میکشم و روی صندلی پهلوی پدرم مینشینم که با آرامش با آنها صحبت میکند.از مریض های مطب خودش و مادرم تا وضع آب و هوا و تک بچه بودنم.پسرک خودش را سرگرم چایی خوردن نشان میدهد. بالاخره پدرم مثل چندین دفعه پیش آن جمله تکراری را تکرار میکند:
-خب به نظرم بهتره بریم سر اصل مطلب.دختره من.....
دوباره شروع میشود.تعریف کردن از من.....دخترم پزشکی شو تموم کرده چندوقت دیگه امتحان تخصصشو میده.البته اگه خدا بخواد.
صدای انشاالله انشاالله در سالن میپیچد.پدرم نگاهی به جمع می اندازد و بعد از نفس تازه کردن ادامه میدهد:
آقای رادان آن طور که من شنیدم پسر شما مهندسی خونده درست میگم؟
- بعله همینطوره.مهندسی عمران.
همین!انگار مجبورش کرده اند حرف بزند.همین جمله را میگوید و اجازه میدهد پدرم رشته صحبت را در دست بگیرد.
- خدا حفظش کنه.خلاصه کنم آقای رادان دخترم ارغوان نازپرورده و لوسه.به جرات میتونم بگم یه نیمرو بلده.از الان گفتم که بعدا اگه وصلت سرگرفت نگید نگفتیم.
و با یک خنده جمله اش را تمام میکند.خانوم رادان در ادامه به جای آقای رادان صحبت میکند:
- نه این چه حرفیه خواهش میکنم.دختر شما از ظاهرشم معلومه با استعداد و با ذوقه .خودم کمکش میکنم.ما که به شدت پسند کردیم.بهتر نیست به جای این حرفا این دو تا جوون برن یه گوشه با هم حرف بزنن؟
- آخ بله راست میگید.اصلا حواسمون پرت شده بود.ارغوان جان فکر کنم اتاق خودت از همه جا بهتر باشه.
لبخند می زنم.این حرف را بارها شنیده بودم و مادرم همیشه طوری رفتار میکرد که انگار دفعه اول است که پیشنهاد اتاقم را میدهد.بدون هیچ حرفی از جایم بلند میشوم و به سمت اتاقم راه میافتم.صدای حرف زدن بقیه در صدای قدم های او که دنبالم میاید گم میشود.
***
با پرویی تمام روی تختم مینشینم و منتظر میشوم که روی صندلی کنار تخت بنشیند.بدون هیچ حرفی دقیقا همان کاری را میکند که انتظار دارم.دستش را به طرف صندلی میبرد و میپرسد:
- اجازه هست؟
صدایش آرام و در عین حال نفوذپذیر است.انگار که هر حرفی که او بزند درست است و هیچ شکی در آن نیست.
- بفرمایید.
با یک ممنونم اتاق ساکت میشود.نمیدانم چه بگویم.ترجیح میدهم ساکت بمانم و به او اجازه صحبت بدهم.به چشمانش خیره میشوم.بی شک با این چشم ها در دانشگاه هزار خاطرخواه دارد و هزار هزار دختر برایش سر و دست میشکنند.صورت جذاب؛قد تقریبا بلند و هیکل ورزیده و ورزش کرده؛یک خانواده ثروتمند و معروف.دست روی هردختری که بگذارد با سر نگویند بله با پا حتما میگویند.اما دست روی بد کسی گذاشته است.ارغوانی که خودش را هم قبول ندارد چه برسد به غریبه!
همان طور که انتظار دارم شروع به حرف زدن میکند:
- خانوم فراهانی..میتونم ارغوان خانوم صداتون کنم؟
پوزخند میزنم.
- به نظر من مشکلی نداره....راستی اسم شما چیه؟
چشمانش از تعجب گرد میشود:
- من اسمم سپهره.سپهره رادان.یعنی اینقدر مشتاق بودید که حتی اسم خواستگارم نپرسیدید ارغوان خانم؟
مخصوصا روی ارغوان تاکید میکند.
- مگه من خواستگار ندیده ام که تا اومدن خواستگار شجره نامه شونو در بیارم؟
- نه اما اسم شجره نامه نیست.
- شما تو شجره نامه هاتون جز اسم چیزه دیگه ای مینویسید؟
دستهایش را کلافه در موهایش میبرد.فکر نمی کردم اینقدر بی حوصله باشد.
- هرچی شما میگید.ببینید خانوم افکار اخلاق تیپ اصلا همه چیزه من با پدر مادرم فرق داره.من نقطه مقابل اونام.اگه فکر میکردین من مذهبیم یا شب و روز تسبیح دستمه و تو بازار وردست بابام کار میکنم اشتباه میکنید.راستشو بخواید شمام دختر که من دوست دارم نیستید.گفتم که نظر پدر و مادرم با من فرق دارد.آنها شما را انتخاب کردند.
جا خوردم.هنوز نیامده گربه را دم حجله کشته بود.گره روسریم را شل کردم نفس عمیق کشیدم تا وارد میدان شوم.من دختر بی سر و زبونی نبودم.
- آقای محترم احترام خودتونو نگه دارید.اگه من اینجا نشستم و با شما صحبت میکنم به احترام پدر و مادرم است.اقراق نکنم جایی که شما نشستید 10-15 نفر دیگر هم نشسته بودند.البته وضع آنها بدتر از شما بود آنها ادعا نمیکردند که من انتخاب پدر مادرشانم.
- من ادعا نکردم.
- به هر حال...ادب حکم میکنه وسط حرف بقیه نپرید.این یکی را که دیگر از پدر مادرتون یاد گرفته اید؟داشتم میگفتم.آنهایی که دوستم داشتند جواب رد گرفتند.شما نگران نباشید جواب رد را همین حالا خدمت پدر مادرتان میرسانم که امید الکی در دلشان جوانه نزند.
پوزخند بر روی لب های من و او نقش میبندد.نمیخواهد کم آورده باشد.
- خب خوبه .ترسیدم این حرفارو بزنم تمام رویاهایی که ساخته بودید رو سرتون خراب بشه.من مهندس عمران هستم اما ساختمون رویاهای دخترای مردم رو بلد نیستم بازسازی بکنم.شما دختر خوشکلی هستید اما خب زیبایی من و شما از دو قشر متفاوت است.شما برای من ساده اید.زیادی ساده.من دوست دارم زن آینده ام به سرو وضعش برسه.
- خدارو شکر مورد پسند مرد رویایی قرار نگرفتم.آخه مرد عاقل اگه به تیپ خودت میگی خوش تیپ که هرچی خوش تیپه زیر سوال میرفت.من اگه میخواستم واسه یه مجلس خواستگاری که بدم میاد تیپ میزدم که ارغوان نبودم.
- چه تفاهمی چون منم واسه امشب ارزون ترین لباسمو پوشیدم.
- پس باید برم بمیرم که با شما تفاهم دارم.خیلی کنجکاوم عکس اون کسی که میگید خوش تیپه و زن مورد علاقه شماست رو ببینم.
موبایلش را از جیبش در می آورد.چند دقیقه با آن ور میرود و جلوی من میگیرد.عکس یک دختر در جلویم خودنمایی میکند.از آن دختر هایی که صد قلم آرایش میکنند و پدر خود را در می آوردند تا دماغشان کمی کوچکتر به نظر بیاید.با یک تاپ که اصلا انگار نه انگار لباس تن دختر است و شلواری براق و چسبان.فقط چشمان آبیش زیباست که از لوازم آرایش در امان مانده است.ناخودآگاه آه میکشم.حیف این پسر است که با همچین دختری ازدواج کند.حیف چشمان عسلیش.
- ارغوان خانم اینقدر به من علاقه مندید که افسوس میخورید؟
- نه خیر سو تفاهم نشه.آه من برای آن دخترک بیچاره است که به پای شما باید بسوزد
میخندد.دهانش باز میشود و دندان های ردیفش مرا محو زیبایی این پسر میکند.
- حالا که میبینم شما آدم روشن فکری هستید یه چیزایی باید بگم.راستشو بخواید شما خیلی جذابید.موهای لخت مشکی صورت سفید.مثل سفید برفی.چشماتونم که اونقدر درشته که آدم تو قدرت خدا شک میکنه.اما خب من از بچگیم سیندرلا رو به سفید برفی ترجیح میدادم.واسم جالب تر بود.اینو گفتم که یه وقت فردا نشینید یه گوشه بگید خوشگل نیستید.
هرچند از این پسر دل خوشی ندارم اما خب از شنیدن حرف هایش لبخند روی لب هایم مینشیند.
- پس شما مثل دخترا از این کارتونا می دیدید؟کافیه دیگه.فکر میکنم الان وقتشه بریم من جواب رد رو بدم.
بدون مکث به طرف سالن به راه می افتم.سالنی که مادرم با لوازم ایتالیایی آن جا را طراحی کرده و همه با دیدن زیبایی اش لب به تحسین می گشایند.
سر همه بدون استثنا به سمتم کشیده میشود.صدای سپهر را پشت سرم می شنوم و بوی عطرش دماغم را پر میکند.خانوم رادان سر بلند میکند و میپرسد:
- خب عزیزم پسندید همدیگر رو؟
سرم را پایین می اندازم.ادای دختران مظلوم را در می آورم.
- راستش....راستش ما به این نتیجه رسیدیم که به درد هم نمی خوریم.
به مادرم نگاه میکنم که با چشم هایش سرکوفتم میکند.پدرم که دیگر عادت کرده است و حالت چهره اش عوض نمیشود.اما خانوم و آقای رادان خیره به پسرشان نگاه میکنند.انگار فقط آنها میدانند دلیل پاسخ رد من چیست!
بالاخره به هر زحمتی هم که هست؛خانه ما را ترک میکنند و خانه در سکوت فرو میرود.لحظه آخر به سمت سپهر میروم و میگویم:
- امیدوارم دیگه همدیگرو نبینیم.فکر کنم فهمیده باشید صبرم زیاد نیست
و او فقط لبخند می زند.انگار از حرف هایش پشیمان شده است.چه دیر!
چقدر سخته لج کردن با دوستات و تنها گشتن....اما خوشحالم!بیشتر از همیشه بیشتر از وقتی که باهم میشستم و حرف میزدیم....حداقل الان تنهایی رو پیدا کردم.....پیداش نکردم!دیگه باهاش دوست شدم.همدمم شده...درست از وقتی که تو رفتی