دیشب خانه باز هم طوفانی بود....باز هم من حمله میکردم و او فقط نگاه میکرد...میگفتم و فریاد میزدم و او مثل همیشه ساکت نگاهم میکرد... میداند با این کارش اعصابم را به هم میریزد .....اما دیشب طوفانی تر از گذشته بود...چه اشکالی دارد که میخواهم مرتب باشد....چه گناهیست دعوا کردن سر لباس مرتب پوشیدن....چه عیبی دارد، منظم غذا خوردن را گوشزد کنم؟....آنقدر گفتم که کلافه شد...اما باز هم ساکت ماند.ساکته ساکت.حس میکردم دارد خفه میشود....برای اولین بار به سوی پنجره رفت و آن را باز کرد....پنجره که باز شد آن حسه لعنتیه عذاب وجدان گریبانم را گرفت....من هم داشتم خفه میشدم....مثله همیشه که پایانه دعوایمان اینطوریست به اتاقم رفتم....میدانم بالاخره به خاطر همین دعواهایم به جهنم میروم.....راستی بهای داد کشیدن سر مادر چند شعله آتش جهنم است؟
دوشیزگی:چقدر این وبلاگه جدیدم را دوست دارم.....حال و هوایش را!
تو رو خدا اینو نگو!!!
چطور دلت میاد سر مادرت داد بزنی؟