-
چشم ها را باید شست....
پنجشنبه 5 خردادماه سال 1390 13:05
انگار نه انگار همین روزا بود که عاشقش شدم.عاشق صداقت...مهربونیاش....صداش که آرومم می کرد.واقعا انگار نه انگار.چون هنوز یه سال از عشق پاکمون نگذشته بود که کار خودشو کرد...خیلی راحت ولم کرد.به همین راحتی.اما من باز هم عاشقش موندم.یه گوشه نشستم و به خودشو عشقش نگاه می کردم که هرروز به هم نزدیک تر میشن.هرروز با خودم می...
-
انقلاب وبلاگی
سهشنبه 3 خردادماه سال 1390 15:34
یادم نمیاد کی بود اما خیلی اصرار داشتم این وبلاگو به اون بالا بالاها برسونم....همش سعی می کردم بیام چیزای قشنگ بذارم....اما خوب انگار پشتکار این چیزا تو من وجود نداره.همین چند وقت پیش می خواستم داستانمو بذارم اینجا یه عالمه آدمم بیان ازش تعریف کنن اما راستش از تب و تابش که افتادم دیگه حوصله ام نیومد بیام اینجا که...
-
نوازنده ی شب،2
یکشنبه 14 فروردینماه سال 1390 22:48
مادرم دستش را به کمرش می گیرد و می گوید - آخه بچه جون این یکی دیگه چه مشکلی داشت؟خانواده نداشت که داشت،خوشگل و خوش تیپ نبود که بود،به نظر نمیومد اخلاق بدی هم داشته باشه....مشکلت چی بود؟ - مادر من از آدمای مذهبی بدم میاد.دیدی مامانش از تو هم رو میگرفت.فردا میان میگن منم باید چادر سرم کنم. - مگه چه عیبی داره؟بابا جان...
-
نوازنده ی شب،1
شنبه 13 فروردینماه سال 1390 22:31
چند روزیست داستان می نویسم.....اینجا ثبتش می کنم تا همیشه در یادم بماند... *** زندگی هر دختر جوونی یه روزی به یه دره میرسه؛دره ای که نه تنها خودش بلکه کل خانواده رو تحت تاثیر قرار میده.اسمشو گذاشتن ازدواج.بستگی به شانست داره اگه خوش شانس باشی یه هواپیما با یه خلبان جلوی راهت سبز میشه و به راحتی از دره رد میشی.اما وای...
-
دوست جدید
یکشنبه 22 اسفندماه سال 1389 12:57
چقدر سخته لج کردن با دوستات و تنها گشتن....اما خوشحالم!بیشتر از همیشه بیشتر از وقتی که باهم میشستم و حرف میزدیم....حداقل الان تنهایی رو پیدا کردم.....پیداش نکردم!دیگه باهاش دوست شدم.همدمم شده...درست از وقتی که تو رفتی
-
دنیا نگه دار میخوام پیاده شم!
یکشنبه 15 اسفندماه سال 1389 19:09
حالم گرفتست...از همه چی بدم میاد.از دوستام از زندیگیم....همه چی سگیه! حالم بد میشه وقتی همه واسه پز دادن صحبت میکنن.یه چیزی میگن در حالی که نمیدونن من میفهمم اینایی که می گن اشتباهه .بابا من دیگه فهمیدم هیچی حالیتون نیست چرا هنوزم زر مفت میزنید؟ اه اصلا اعصاب ندارم!
-
عالم دوشیزگی
یکشنبه 8 اسفندماه سال 1389 21:32
خیره میشه به چشمام.......بی مقدمه میگه: -از ما که گذشت اما دوشیزگیم عالمی داره ها.....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 اسفندماه سال 1389 20:50
زول میزنم به چشماش.....چشمایی که بارونیه....واسه یکی دیگه....دونه دونه اشکای درشتش از اون چشمای به رنگ عسلش سر میخورن و روی گونه هاش سرسره بازی میکنن....ناخوداگاه بغض میکنم...اما بازم به خودم میگم خودتو خرد نکن!اون داره واسه یکی دیگه گریه میکنه اگه همراهیش کنی فکرای خوبی درموردت نمیکنه!فکر میکنه خودتو میخوای به زور تو...
-
یه روزی.....
چهارشنبه 4 اسفندماه سال 1389 16:34
یه گلسر داشتم خیلی دوسش داشتم.....راستشو بخواید از مادر مادربزرگم به مادربزرگم،از اون به مامانم و حدود یه سالی میشد که فرصت مراقبت از این گلسر ارزشمند به من رسیده بود....خلاصه شب و روزم با مراقبت از این میگذشت تا این که......یه روز صبح پاشدم دیدم نیست....اینور گشتم نبود....اونورو گشتم بود! چرا بد نگاه میکنی؟چه اشکالی...
-
جاستین
سهشنبه 3 اسفندماه سال 1389 18:44
چندوقتیست معمایی شده است.....اینکه چرا دختران ۱۴ ساله بدون استثنا عاشق جاستین بیبر میشوند و درست شب تولد ۱۵ سالگیشان با شنیدن کلمه جاستین -حالا هر جاستینی که میخواهد باشد-حالت تهوع میگیرند.....معماییست برای خودش! زده شدم....از این وبلاگ!چه سریع!
-
شعله جهنم
جمعه 29 بهمنماه سال 1389 13:22
دیشب خانه باز هم طوفانی بود....باز هم من حمله میکردم و او فقط نگاه میکرد...میگفتم و فریاد میزدم و او مثل همیشه ساکت نگاهم میکرد... میداند با این کارش اعصابم را به هم میریزد .....اما دیشب طوفانی تر از گذشته بود...چه اشکالی دارد که میخواهم مرتب باشد....چه گناهیست دعوا کردن سر لباس مرتب پوشیدن....چه عیبی دارد، منظم غذا...
-
بنویس
جمعه 29 بهمنماه سال 1389 12:29
میگویند نوشتیم؛ آرام شدیم،آزاد شدیم،دوست پیدا کردیم،تو هم بنویس..... اما من مینویسم که آرام شوم.....فقط آرام!