مادرم دستش را به کمرش می گیرد و می گوید
- آخه بچه جون این یکی دیگه چه مشکلی داشت؟خانواده نداشت که داشت،خوشگل و خوش تیپ نبود که بود،به نظر نمیومد اخلاق بدی هم داشته باشه....مشکلت چی بود؟
- مادر من از آدمای مذهبی بدم میاد.دیدی مامانش از تو هم رو میگرفت.فردا میان میگن منم باید چادر سرم کنم.
- مگه چه عیبی داره؟بابا جان چرا همش بهونه میاره. همین روزاست مردم شایعه کنن دختره مشکلی داره که شوهر نمیکنه..
پدر که تا حالا چشمانش را بسته بود و دخالت نمیکرد؛چشمانش را باز میکند و میگوید:
- بابا جان این بچه رو ول کن نمیخواد ازدواج کنه نمیتونی زورش کنی که.شاید واسه خودش یه دلایلی داره که نمیدونیم.تو چی کار داری؟ولش کن چوبشو خودش میخوره.
- خب مردم چی میگن؟
- اگه به اون مرحله رسید خودم جوابشونو میدم.الان ولش کن
نفس عمیقی میکشم و به اتاقم میروم.مثلا چند وقت دیگر امتحان دارم .کتابم را باز میکنم.اما خنده های سپهر جلوش چشمانم رژه میرود.
دو هفته مثل برق و باد میگذرد و من مشغول درس خواندن.تمام این مدت ملیکا بهترین دوستم همدم و یارم بود.فقط او بود که میدانست سپهر چه آدم بدجنسی است و چه چیز هایی که به من نگفته بود.
قبول میشوم.در تخصصی که خودم می خواهم.تخصص چشم.
***
لباس های را میپوشم.یک مانتوی کوتاه و تنگ سفید شلوار جین و کفش اسپرت سفید.تیپ کاملا اسپرت.قرار است امشب با ملیکا به رستوران برویم و قبول شدن هردویمان را جشن بگیریم.برای هزارمین بار جلوی آینه میروم و سر و وضعم را چک میکنم.همه چیز خوب و مرتب است.بند کفش هایم را محکم میکنم که صدای اف اف در خانه میپیچد.در را میبندم و به سوی ماشین ملیکا میروم.مثل همیشه مرتب و خوش لباس است.بوی عطرش در ماشین پیچیده است.چنل.خوش بوست اما من بوی خنکش را بیشتر دوست دارم.
- بابا منم ماشین دارما چرا همش با ماشین تو بریم؟
- چون من میگم!
میخندد.از آن خنده های کشداری که تا ساعت ها میتوان به آن خیره شد.به کفش هایش اشاره می کند و می گوید:
- البته راستشو بخوای نمی تونم با این پاشنه ها رانندگی کنم.ولی خب امشب شام مهمون تو ماشین از من.
- شام چیه با این وضع تو به شام اصلا نمیرسیم.دربست اون دنیا.
- خوبه حالا.اگه کفش هامو نمی دیدی اصلا نمیفهمیدیا.
و پایش را روی گاز میگذارد و با سرعت به سمت رستوران میرود.
هوا کمی برای رستوران در هوای آزاد سرد است اما خب دو دختر جوان که این چیزها را نمیفهمند.روی میزی مینشینیم و شوخی و خنده را شروع میکنیم.
- خب پس الان جلوی من یه دختریه که شاهزاده رویاهاش پا رو قلبش گذاشته .آخی
- اووووووووه آره خیلی.خودت که میدونی دو شبه دارم گریه میکنم.ولی از شوخی گذشته خیلی خوشگل بود.اصلا به همچین خانواده ای نمیومد همچین پسری داشته باشن.دستاش جون میداد واسه کیسه بوکس شدن....
- ا ایول...حالا خانوم دکتر شما اون نصیبت نشد که یه همچین آدمی گیرت بیاد نگاه کن....چه نازه.
سرم را برمیگردانم. و به پسری که نشانم میدهد نگاه میکنم.خشکم میزند.خودش است.جناب آقای سپهر رادان گرامی.از شانس او هم ما را نگاه می کند.سرم را سریع برمی گردانم و میگویم:
- ملیکا خودشه....
- خوده کی؟آره خب گفتم که داماده رویایی خوده اینه نه اون پسره.
- ای خاک تو سرت این همون سپهره!
چشمانش چهارتا می شود.سرش را پایین می آورد و زیر لب زمزمه میکند:
- داره میاد این طرف....داره میاد اینجا.
استرس تمام وجودم را می گیرد.
سر میز می ایستد.اول به ملیکا سپس به من نگاه میکند.
- به به خانوم فراهانی.احوال شما؟خانوم شما خوبید؟
- گل بود به سبزه نیز آراسته شد.آقای رادان شما کجا اینجا کجا؟با دختر مورد علاقه تون اومدید اینجا؟اگه میدونستم به این سرعت دوباره میبینمتون خودکشی میکردم.
سپهر می خندد و ملیکا حیرت زده به ما نگاه میکند.هاج و واج
- نه امشب شام مجردی میخورم.می دونید که آدمای خوشگل رو اگه ببریم تو مجامع عمومی چشمش می زنند.دخترای معمولین که راحت میرن رستوران.
رو به ملیکا میکند و ادامه میدهد:
- خب خانوم ایشون که سلام کردن بلد نیستن؛شما بلدید؟
ملیکا لپ هایش گل می افتد مو هایش را مرتب میکند
- ای وای ببخشید,سلام
سپهر لبخند میزند و جواب سلام او را میدهد.
- خب ارغوان خانم معرفی نمی کنید.
- ملیکا دوستم؛ایشونم که آقای تیپ امسال.
- نه خواهش میکنم این چه حرفیه؟شما که خودت خوش تیپ ترین دختری این حرفا چیه؟
به مانتو و سر و رویم اشاره میکند و میگوید
- ولی جدی جدی این لباسا کجا اون تیپ شب خواستگاری کجا.یه نصیحت نه شما نه ملیکا خانوم لطفا بیرون نیاید....چشمتون می زنن.
گل از گل ملیکا می شکفد.سرش را پایین می اندازد.انگار از او خواستگاری کرده اند.
- ارغوان خانم موش زبونتونو خورده؟مگه من چقدر خوشگلم که اینقدر بهم زل زدی؟
- نه آقا نمی خوام کل کل کنم،شبم خراب میشه.ارزش شبم خیلی بیشتر از شماست مطمئن باشید.
- باشه پس دیگه مزاحم نمیشم.یه روزی مزاحم می شم که اینقدر عصبانی نباشید.خدانگه دار.
به طرف میزی آن طرف تر می رود و روی میزی پشت به ما می نشیند.
- خره این که خیلی خوشکله...من جات بودم حتی اگه خودش نمی خواست خودم بله رو میگفتم.خاک تو سرت که اگه به همین وضع بمونی باید ترشی بار کنی.
- ولم کن ملیکا.حال و حوصله ندارم.
- مثل این که خیلی پسندیدی که حالت اینقدر بد شده.برو خودتو سیاه کن من 10 ساله می شناسمت
- ااااا 10 سال شد؟
- بی خود حرفو عوض نکن.
- اه ملیکا ولم کن پاشو بریم من دیگه اشتها ندارم....
- باشه بابا خانوم بی حوصله اما قرار بود خودت پولشو بدیا.
- خسیس پاشو بریم میدم.
از جایمان بلند میشویم.سپهر رفته است.به طرف صندوق می رویم.
- آقا صورت حساب ما چقدر شد؟
- کدوم میز بودید؟
- میز 14
در کامپیوتر عدد 14 را تایپ میکند.سرش را بالا میگیرد و می گوید:
- میز شما حساب شده!
- چی کی؟کی؟
ملیکا به کمرم می زند و می گوید:
- کار آقا داماده.
- آقا گفتم کی حساب کرد؟
- یه آقای جوونی بودن...گفتن بگم از طرف آقای تیپ
ملیکا در گوشم ویزویز می کند و اعصابم را به هم می ریزد:
- اگه میدونستم اون حساب میکنه گرون تر سفارش میدادم.دلم به حال تو سوخت که ارزون سفارش دادم
- ارزون بود؟
- واسه جیب حضرت آقا آره
به حرفش ناخودآگاه میخندم.دوتایی به سمت ماشین ملیکا راه می افتیم.